مانلیمانلی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

مانلی کوچک ما

دو روز مرخصی مامان در 13 و 14 آبان ماه

سلام عزیزم بعد از جریان مهد شما که هم مامانی طاقت نداشت هم خودت که بیشتر تو مهد باشی ، تصمیم گرفتم که چند روزی را از شرکت مرخصی بگیرم که تو دستو بال مامان مهوش نباشی طبق این عکس :  تا اون بتونه بقیه اسباب های خانه را زودتر جمع کنه که برای 25 آبان اسباب کشی کارهاش رو به راه تر باشه منم پیش شما موندمو و روز اول رفتیم صبح با هم دیدن مهد دیبا تو سمنگان و بعدشم رفتیم خونه خاله الهام و تو اونجا کلی با کیانا بازی کردی تا عصر که بیهوش شدی 1 ساعت بعد دوباره پرانرژی شروع کردی به بازی دوباره ، مدارکشم موجوده : روز بعدهم من با شما بهمراه دوستای نی نی سایتمون ( خاله آزاده و دختر گلش آوا ، خاله گلاره و دختر نازش باران ، خاله سمیه و پسر قد...
15 آبان 1392

روز اول مهد و چند روز بعدش

سلام دخترکم شما روز 6 آبان 92 به مهد سرزمین فرشته ها رفتی البته اینو بگم که من اون روز رو مرخصی گرفتم بعد که شما ساعت 7.30 از خواب بیدار شدی و صبحانه خوردیم و لباس پوشیدیم و با هم رفتیم به سوی مهد و من تو راه مهد کلی با تو صحبت کردم مهد چه جوریه و شما یه خاله سحر داری میاد  پیشت باهاش هستی و با نی نی های دیگه بازی میکنی و شما تا رسیدی رفتی با خاله سحر بالا و بعدش من پایین تا 12 نشستم ناهارتم خوردی و آوردنت پایین که برای روز اول برات کافیه که به محیط عادت کنی . بعدش ما اون روز رفتیم خونه خاله آزاده پیش خاله و آوا و خاله گلاره و باران هم اومدن پیشمون و شما 3 تایی خونه خاله آزاه رو کلی بهم ریختید و  باهم بازی میکردید . آوا خیلی ...
8 آبان 1392

اومدم باز اومدم :))

سلام دخترم خیلی وقته که نرسیدم بیام برات مطالب جدیدی بنویسم از اونجایی که مامان دیگه میاد سرکار عصر هم که میرسه خونه کلی باید به کارای خونه برسه بعدشم شام و خوابیدن دوباره صبح سرکار اومدن ، اول باید بگم که تو دیگه داری بزرگ میشه و مثل طوطی هرچی بهت میگیم داری تکرار میکنی و قشنگ صحبت میکنی . عزیزم خیلی خوشحالم از وجودت در کنار خودم ، میخوام برات داستانی تعریف کنم یه شبی تقریباً 1 ماه پیش من و تو  داشتیم میرفتیم که باهم تو اتاق بخوابیم دم اتاق یه سوسک دیدیم و بابا را صداکردیم بیاد بکشه و باباعلی دمپایی منو برداشت و سوسک رو کشت منم شما رو بغل کرده بودم و چشمم به سوسک بود که مبادا بابا گمش کنه و شما این صحنه رو دیدی و یک ساعت گریه میک...
5 آبان 1392
1